من تمام دنیا را گشتهام
حتّی به اتیوپی رفتهام
امّا هرگز هیچ چیز مانند چشمانت ندیدهام
آن زمان که به من نگاه میکنی.
چه گونی تن کنی چه جامهی زرّین
جامههایت قدر مییابند
وقتی در آنها به عشوه گام برمیداری.
هر که تو را میبیند میگوید: تنها او را بنگرید!
تو یک جواهری، یک یاقوت
هر که تو را دارد شادمان است
هر که تو را مییابد هرگز تأسّف نخواهد خورد
برای او که تو را از دست داده است.
برکت باد بر والدینت که تو را بار آوردهاند.
مرگ هماره زود میرسد
امّا اگر یکی باید بزیاید،
بگذار چنین باشد
همچون هنرمندی،
هنرمندی که تو را نقّاشی کند.
تو یک جواهر مادزادی،
گوهری در جامههای زرّین،
زلفانت حلقههای نورند
چشمانت بلورهای زرّین.
پلکانت در چرخ ماهرترین کوزهگر جهان شکل یافتهاند.
مژگانت، ابروان و دشنگان!
صورتت، تنها میتوانم
به فرانسوی و فارسی توصیف کنم:
ماه و خورشید.
قلم میلغزد
در دستانهنرمند.
وقتی مینشینی، همچون پرندهی توت،
وقتی میایستی
توسنی افسانهای.
من دیگر آن سایات نوایی نیستم
که بر شنها میغنود.
آرزوهایت چیستند؟
تو آتشی، در جامهی آتش.
چه آتشی را باید تاب آرم؟
میخواهم سردرآورم
از قلبی را که در سینهات میتپد.
امّا تو آن را پوشاندهای
با گلدوزیهای هندی، ملیله هایطلا و نقره
عشوهگر من، طنّازم.
درباره این سایت